
غربت بازگشت، شکوه بیصدا
پایگاه خبری تحلیلی اخبارشرق ایران : علی احسانیمقدم
گاه تقدیر، روایتهایی از جنس داغ و شوق را در سکوت مینویسد؛ و چه حکایت تلخیست بازگشت کسی که سالهاست نامش در کوچههای انتظار پیچیده، اما دیگر کسی برای دیدنش نمانده است..
روزی که پسر خانه، دل به میدان دفاع سپرد، پدر اشک را در چشمانش قایم کرد و مادر، قاب عکس جوانش را کنار جانش گذاشت. روزها شد سال، و سالها خاک شد. در این میان تنها امیدی ماند و چشمی به در… و دلی که در هر طنین در زدن، میلرزید به شوق بازگشت.
اما اکنون، سالها پس از آن بدرقهی بیواپس، تکهای استخوان و پلاکی ساده، در ساکی کوچک، از راه رسیده است. نه کفشهای خاکی، نه صدای گرم پسر، تنها سکوتی مرطوب و بغضی مدفون زیر خاک.
پدر رفته است..
مادر رفته است..
تنها قاب عکس بر دیوار مانده و چفیهای که هنوز بوی او را دارد.
چه کسی میداند این بازگشت، چقدر تلخ است وقتی دستهای مادر برای آخرین بار، حتی خاک فرزندش را در آغوش نمیگیرد؟ چه کسی حساب کرده سالهای انتظار را؟ یا آن لحظههایی که هر صدای در، قلبی را از جا میکند؟
این بازگشت، اگرچه دیر، اما سندی است از وفاداری فرزندان این خاک، که حتی پس از سالها، هنوز راه خانه را بلدند.
ای استخوان مانده ز فرزند بینشان
ای چفیهای که بوی بهشتی هنوزمان
داغ تو را به قلب، صبورانه چاک زد
چشمان مادرت، به در بود و خاک شد..
در قاب مانده عکس تو و در نرسیدهای
گل بودی و به دشت بلا سر کشیدهای
پیر آمدند درد فراق و غروب ما
اما نیامدی، تو ای نور آسمان..
حال آمدهای… چه دیر، چه بیصدا
جز قاب خالیات، نمانده کسی به جا
اما هنوز نام تو بر لب دعای ماست
سرباز بینشان، سلام ما، فدای ماست..
و اکنون، ما ماندهایم و بار این امانت
ما ماندهایم که به نسل بعد بگوییم: این استخوانها، ستونهای سرافرازی این خاکاند. این پلاکها، شناسنامهی عزتی هستند که با خون نوشته شده است.
یادشان جاودان، نامشان بلند، و راهشان روشن باد..